كريم شفائي

یازار : Aydin

كريم شفائي

 

                                    زندگي نامه و 15 شعر 
                 

 

 

كريم شفائي هستم، زاده و پرورده تبريز- شهري كه ديگر از سردار ها و سالار هايش نشاني به جاي نمانده است! بين 46 سالگي و 47 سالگي سرگردانم و به درستي هم نمي دانم كه هستم و چه مي كنم و چه مي خواهم؟!

به ظاهر خبرنگار و سرپرست روزنامه هاي كار و كارگر و دنياي اقتصاد در آذربايجان شرقي هستم و عنوان دبيري انجمن صنفي مطبوعات اين خطه را نيز با خود يدك مي كشم.

سال هاي سال توي كار مطبوعات بوده ام و سال هاي زيادي را هم در راديوي همين شهر به عنوان نويسنده و برنامه ساز سپري كرده ام.

البته چند سالي هم پايتخت نشين بوده و در واحد نمايش راديوي ميدان ارك يك دوره آموزشي دو ساله را گذرانده ام كه مثلا نويسنده بشوم- كه صد البته نشده ام!

زماني هم داستان نويس بوده ام و تعدادي از به اصطلاح داستان هايم در روزنامه ها و مجلات مختلف چاپ شده اند، كه حتي اين چاپ شدن ها نيز نتوانسته چهره اي از من در اذهان ديگران تصوير كند!

در سال هايي بسيار دورتر هم مشق عكاسي و سينما كرده و از يكي دو جشنواره و مسابقه عنوان هايي كسب كرده ام كه آنها نيز نتوانسته اند چهره اي از اين آدم بي چهره پديد آورند!

حالا هم كه موسم پيري و پيرانه سري از راه رسيده- هشدار بزرگان را ناديده گرفته و بساط معركه و معركه گيري پهن كرده ام تا شايد دلي برايم بلرزد و چشمي به لب هايم خيره بماند- لااقل براي وقتي كه من نيستم و كسي هم نيست كه بر سر خاكم مويه كند!

 

كريم شفايي،  دوشنبه 26 مرداد ساعت 7 بعد از ظهر بر اثر خونريزي مغزي در بيمارستان امام تبريز چشم از جهان بسته است. روحش شادو يادش گرامي.

 

 

پانزده شعر از كريم شفائي

1

باي ذنب قتلت

اين بانگ انا الحق از كدامين حنجره بر مي خيزد؟

ققنوس كدامين خلواره آتش و دود

مرگ را به سخره گرفته است

كه سردار من چهره و گيسوي

چنين به خون خويش مي آرايد؟

گلگونه مردن رسم سرخ جامگان است،

سپيد جامه من چقدر خون از جگر بايد بر آرد

كه غسل شهادتش بر آيد؟!

2

مرا از صليبم پايين بكشيد!

كتاب ها دروغ نوشته اند

وقتي لب هايت براي يك چكه عشق چاك خورده اند

مسيح هم اگر باشي

وسوسه عاشق شدن رهايت نخواهد كرد!

3

شاه ماهي ها و گوش ماهي ها

همهمه باد دور شده است

و گوش ماهي هايم

بي هيچ دلهره اي

نام تو را آواز مي دهند!

آيا شاه ماهي ها اجازه خواهند داد

تو يك بار ديگر

سر از آب در آوري و

با افسون نگاهت

در اعماق آب ها غرقم كني؟

4

وقتي چشم هاي تو قشنگ تر از شعرهاي من هستند

چه فايده من اگر

زيباترين شعرهاي عالم را بسرايم

و تو با حجب و حيايي دخترانه

فقط بگويي: خيلي قشنگند!-

وقتي كه چشم هاي تو

قشنگ تر از شعرهاي من هستند و

من هيچ وقت نتوانسته ام

چشم در چشم تو بدوزم و بگويم:

خيلي قشنگند!-

5

آشيانه اي براي تو

رنجشي كه در صدايت به ارتعاش در آمده بود

آواي پرنده خسته اي بود كه شاخه اي براي نشستن نمي يافت

برف روپوشي كشيده بود بر باغ

و هيچ دانه اي به هيچ منقاري نمي رسيد

من ميان تب و درد- به خود لرزيدم

تا برف از سر و روي بتكانم

6

گرماي آفتاب را از من نگير

چشمانت را كه باز مي كني

در دهليزهاي خنك خواب مي لغزم و پيش مي روم،

اما پلك كه بر هم مي گذاري

سرماي كريه زمستاني از خواب مي پراندم!

هيچ وقت نگاه از من مگير

كه از تاريكي سايه ها عجيب بيزارم!

7

نطع خونين

دست چپ ات را بيهوده بر آن نطع خونين نهاده اي

تقدير تو را نه دست چپ - و نه دست راست،

تقدير تو را دلت رقم زده است.

ساطورت را بر سينه ات فرود آور!

8

در مسلخ عشق چه عاشقانه آواز مي خواني عاشق!

مگر كمر به قتل خورشيد بسته اي

كه چنين تابنده وتابان به درخشش در آمده اي

از پس آن مردمك هاي سياه همچون شب پر ستاره!

هرم آتش كدام قبيله از درونت سر بر مي كشد

كه ديدگانت را چنين شعله ور كرده اي

وقتي كه ازعشق سخن مي گويي!

آيينه كدام جادوگر رازها و رمزها بر چشمانت پرتو مي افكند

آنگاه كه آوازخوانان گرد سر من به رقص در مي آيي

تا تيغ جلادت عاشقانه فرود آيد بر گردنم!

9

عاشق ترين مغروق جهان

من با تو از انگشت هايي سخن گفتم

كه قطره قطره اشك از گونه هاي خيس پاك مي كنند،

اما تو كه عاشق غواصي بودي

مرا جا گذاشتي

تا سيلاب اشكم دريايي شود توفنده و طوفاني-

و آن وقت تو

چنان قهرمانانه شيرجه بزني در اعماق تاريك

كه روزنامه ها از انتظار به خود بلرزند

و با هيجان تيتر بزنند:

جنازه عاشق ترين مغروق جهان را از آب گرفتند!

10

آقاي دكتر، ما خوب مي شويم؟

چرا ماتت برده

خيابان ها پر از آدم هايي است كه به ديد و بازديد مي روند

رخت هاي عيد مان كجاست

ما هم مي توانيم نونوار كنيم و راه بيفتيم

مثل همه

تو لب هايت را رژ مي مالي

و من گره كراواتم را سفت مي كنم

آن وقت تو مثل هنرپيشه ها آرنجت را پيش مي آوري

تا من دست در بازويت كنم و به روي همه رهگذران لبخند بزنم

اين مهم نيست كه آدم واقعا خوشبخت باشد

خوشبخت آنهايي هستند كه

اداي آدم هاي خوشبخت را در مي آورند

ومن و تو

مي توانيم در اين روزهاي پر ازدحام نوروزي

اداي آدم هاي خوشبخت را درآوريم

و به ريش بدبخت هايي كه خوشبختي يادشان رفته- بخنديم

11

نيست آيينه اي، تا بر افروزد شعله اي

پاس مي دهد روزان

و شبان

بر سوخته كشتزارم

مترسكي كه نيست او را

پروا

از باد

يا باران

يا پاشيده ماه تابان.

آواز كه بر مي دارد خاك

حنجره عطش شكاف مي خورد

در آستان يك روز پاك.

آواز

لرزش

شوق!

مي آيد

كه ستاره كند دامانش

مي آيد

كه مهتاب كند هر شب آسمانش.

اما نيست آيينه اي

كه بر افروزدشعله اي

در نگاهش.

12

آه از نهاد شب مي گريزد

روييده است شاخسار اميد

بر گذرگاه انديشه

رويا روي وزش هزار شعله باد

كه مي كند از جاي

هر افتاده

تك مانده

ريشه درد را.

و آه از نهاد شب مي گريزد

چنان گريز نگاه

از تلاقي حادثه اي

كه عشق نام گرفته است.

و كودك

مانده است

كه چگونه به صبح آرد

شب تيره را.

و دردا درد هزار فرياد

در آبشخور گونه هاي عطش

مي سرايد سرودي

كه نمي خواني اش هيچ گاه

بر لبان معصوم عشق.

13

من گرمي شور عطشم!

من مي آيم

از ميان پلك هاي بسته

و مي گذرم از ميان نيزار مژه ها

و وقتي خواب مي شوم

بر گونه هايت

روياي هاي كودكيت

صف مي كشند

براي شنيدن نجوايي كه

از دوستت دارمت ها مي گويد با تو

و گل مي دهد

غنچه هاي پژمرده لب هايت

با زلال آبي كه

من از كوثر جان آورده ام برايت

بگذار بر چشمانت بدرخشم

همچون شبنم هايي كه صبحگاهان

بر گلبرگ هاي باغ مي درخشند

و بگذار رها شوم

بر انحناي ظريف گلگونه هايت

و همچون بوسه اي آرام

چنان بر لب هايت بنشينم

كه هيچگاه نداني چقدر گرفتار گرمي شور عطشم!

كيست كه نگريد مرا

در دوري آغوش يك يار

و كيست نخندد مرا

در شتاب آغوش يك ديدار

ديوانه ام

بپذير بر طعم لبانت مرا

14

آسمان پس از باران، آسمان پس از ياران

خواب

يا بيدار خواب،

نمي دانم

شايد به ديدار آب.

ساده

چون كودكي خيال،

و با گام هايي به نرمي احساس.

آسمان

سرخ و سفيد و آبي،

چتر گشوده بود بر فراز سرش

و انگار به آوازي جاودانه فرا مي خواند او را

رنگين كمان هزار رنگ و هزار ريحان.

آسمان

پس از باران

چه رنگي دارد خدايا!

مي دانم

به آبشخور عاطفه مي رفت،

چونان يك اسب

و طراوت مهتاب بر يالش

مي درخشيد شايد.

پاك

چونان كودكي خاك،

و به نرمي احساس قد كشيدن درخت تاك.

خيس بود مژه گل

و شبنم

در اشك او دانه بلور مي شد انگار.

و رنگ مي خورد

سايه روشن سبز گياه،

و ستاره

در سربي رنگ سحر

نه يك خيال،

ديگر فسانه بود انگار

و خاك مي سوخت در تب پر تاب آفتاب.

گناه خاك

يا كه گناه تاك،

نمي دانم

انگار بالا مي رفت شيره خاك

از ساق هاي نحيف و چروكيده درخت تاك.

و انگور

آفتاب را بهانه مي كرد.

و مي دانم

يك روز ديگر دستي

خوشه هاي انگور را در صندوق ها دسته مي كرد.

و او مي رفت

تشنه

چونان كودكي احساس بلوغ،

آهنگ بازگشت اما

مي دانم

ديگر سوت نمي شد بر لبانش.

آب

يا سراب،

نمي دانم

شايد پلك آرزو بود

كه مي سوخت در نگاهش.

مي آمد

يا نمي آمد،

نمي دانم

صداي شيهه اسبي از دور مي آمد.

تاكستان

مانده بر خاك،

شايد بيدار

يا شايد تشنه ديدار

اما در خواب خود

او آب مي شد انگار.

آسمان

پس از ياران

چه رنجي دارد خدايا!

15

گرفت آتش به هيمه جان

گفت با من

ساز كن آواز خود را

گفت با تو

ناز كن آغاز بت را

و گرفت آتش

به هيمه جان

و رقصيد آتش

در هنگامه باد.

-وقتي-

در آمديم به باغ

تا بر چينيم گل نياز

غوغا مي كرد ساز آواز

در شادابي جنگل ياد.

خاطره ها رنگ مي خورد

و من آن روز به نماز مي ايستاد عشق را

و توي آن روز به نياز مي ايستاد بوسه شوق را.

گفتمش با گيسو

درازم كن چون سايه

در پرهيب رقص لرزان برگ ها

تا آرمش در بر آهوي گريز پا را.


  • [ ]